کاش زندگی مثل بازیگری بود ...
تا در سکانس هایی که دوستشان داریم ،
هزاران بار اشتباه کنیم برای تکرار …
فقط می شود یک جور خاصی دوستشان داشت !
بعضی آدم ها اصلا برای این نیستند که برای تو باشند یا تو برای آن ها !
اصلا به آخرش فکر نمی کنی ،
آنها برای اینند که دوستشان بداری آنهم نه دوست داشتن معمولی نه حتی عشق ، یک جور خاصی دوست داشتن که اصلا هم کم نیست …
این آدم ها حتی وقتی که دیگر نیستند هم در کنج دلت تا ابد یک جور خاص دوست داشته خواهند شد …
تازه آمده بود خط مقدم ، به قول بچه ها صفر کیلومتر بود …
صدای اذان که شد مثل همه مهیای نماز شد ؛
دنبال آب میگشت برای وضو که حاجی با صدایی مهربون گفت :
تیمم کن ؛ از خاک این دشت پاک تر پیدا نمیکنی !
خندید و گفت : پاک ترین نمازم رو با پاک ترین خاک میخونم !
راست میگفت … سجده ی آخر ، خاک پاک دشت با خونش پاک تر شد ؛
ترکش لعنتی کار خودش را کرده بود …
مادری ناراحت کنار پسرش نشسته بود ،
پسر به مادرش گفت :
تو دومین زن زیبایی هستی که تو عمرم دیدم !
مادر پرسید :
پس اولی کیست ؟
پسر جواب داد :
خود تو وقتی که لبخند میزنی !
یه سفره ی ساده نه آب پرتقال و نه نوشیدنی های بالا شهری که چایی خودمون ؛
رنگارنگی سفره مهم نیست ، مهم چندنفری هستن که دورش نشستن ، پر از عشق ، پر از محبت …
چایی تلخ رو که با عشق دم کنی ، شیرین ترین نوشیدنی دنیا میشه حتی بدون قند !